يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۴۰ ق.ظ
طناب دار جلوی چشماش
بود و یه چهار پایه کهنه که با کوچیک ترین حرکت ممکن بود پایه هاش بشنکه
زیر پاهاش..ترسیده بود ، اینو صورت خیس از عرقش و لرزش دستای بستش نشون
میداد …
کی گفته سر بیگناه تا پای دار میره اما بالای دار نمیره ؟؟
طناب و انداختن دور گردنش …حاج ستوده همیشه یه ذکری می گفت ..چی بود ؟؟؟ چشماشو بست ..یادش اومد ، زیر لب زمزمه کرد :
– الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ …
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۹ ق.ظ
داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت ناگهانی مادر بزرگش و بعد از سالها دوری به ایران برمیگردد…
آشنایی او با مرد جوانی در هواپیما و ناگفته هایی در مورد زندگیش، این داستان را شکل خواهد داد …
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۸ ق.ظ
لیلی
دانشجوی رشته ی عکاسی و دختری آروم و بی سروصداست که به خاطر شرایط خاص
زندگی که داشته و داره منزوی و گوشه گیر شده.. عاشق یکی از هم کلاسیاشه به
اسم سیاوش آزادروش و به شدت حس می کنه تو رقابتش برای بدست آوردن قلب این
پسر بین دخترهای دیگه بازندست و این وسط همه چیز به تصمیم این پسر بستگی
داره… و زمانی که باید بگذره و همه امیدوارن با گذشتنش بدی ها بره و خوبی
ها به جاش بیاد.. اما آیا واقعا همیشه اینطوری میشه ؟ آیا همیشه با گذشتن
زمان خوشبختی پیدا میشه… شاید هم زمان همون چیزی باشه که در نهایت انتقام
میگیره
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ق.ظ
زندگى
آدمها، آدمهایی که سرگرم روزمرگیهاشون هستن، ساده از کنار هم میگذرن. روز
رو به شب و شب رو به روز میرسونن، ولى، یه جا و تو یه نقطه زندگیها به هم
گره میخوره و امروز و فردا ها با هم عجین میشه.
براى خوب شدن
حالشون، براى خوب شدن حالمون قدم میذاریم تو مسیر سرنوشت، میسازیم با هم
عاشقانه هایی رو که شاید رویای خیلی از ماها باشه.
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۶ ق.ظ
پرنده
های قفسی قصه زندگی عشقه… قصه زندگی انسان هایی است که با عشق متولد شدن و
با عشق از دنیا می رن. پرنده های قفسی حکایت بی سرانجامی یه عشقه. حکایت
جبر و اجباری هستش که گره می ندازه به زندگی هایی که میتونستن با آرامش
روزها رو سر کنن.
پرنده های قفسی حکایت زندگی یه زنه. حکایت یه
زن که با عشق زاده شده و با نفرت به پایان می رسه. حکایت زندگی زنیه که
چاره ای نداره جز سوختن. جز شعله ور موندن و در آخر جز باختن.
حنانه
زنی که می بازه و باز هم می بازه. حکایت زندگی زنی که سالها با سکوت خو می
کنه و زمانی به فوران در میاد که آتشفشانش زندگی خیلی ها رو در مذاب حل
میکنه.
حنانه و محمد زندگی ای رو شروع می کنند که تنها با انزجار
شکل گرفته. زندگی که سرشار از حقیقت های ناگفته و گفته هایی ست که تنها
یادآوریش درد است که بر درد می افزاید. محمد شمشیر از رو بسته و حنانه
صبورانه تحمل میکند. دلایل تحمل این زخم کهنه رو باید تو نبایدها و
نشایدهای زندگیش جویا باشیم…
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۵ ق.ظ
این
دنیا مثله شهربازی میمونه یه عده وارد بازی میشن و یه عده بازی ها رو
هدایت میکنن یه عده هم بازی های جدید طراحی میکنن، این میون یه عده بازی می
خورن و حالشون بد میشه و یه عده سرخوش از هیجانات کاذبی که بهشون دست داده
بلند بلند می خندن و حتی به اونهایی که بد حالن نگاه هم نمی کنن.
دختر قصه ی ما تو این شهربازی بازیچه ی دست مردان مهم و عزیز زندگیش میشه و تو همین بازی ها کم کم بزرگ میشه…
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۴ ق.ظ
به
روزهای کهنه که برمی گردی ردپایی از اشتباهات می بینیم. اشتباهات کوچیک
وبزرگی که گاهی سایه اش تا ابد دنبالمون میاد.درست مثل سایه ی مرگ سرد و
وحشت آور…
قصه ی یک زن،یک مرد،یک کودک ویک قوم تکرار میشه.
هرکس به دنبال حرمت خودش می دوه.یکی حرمت دل ودیگری حرمت خون و هم خونی…
یک قصه ای که ساده شروع میشه. ساده رو این روزها شاید طور دیگری باید معنا کرد. چون سادگی و بغض ودلتنگی همراه هم میاد.
دو
روایت داریم از دوزمان که سپری شده و درحال سپری شدنه اما نقطه ی اتصال
این اتفاقات گذشته ودرحال گذر زندگی و آینده رو شکل میده. اتفاقاتی که
حقیقت ها رو باز میکنه.چشمها رو بینا می کنه و می بینیم که هر سنتی حق نیست
و …”
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۳۰ ق.ظ
داستان
درباره ی یک خانواده ثروتمنده که بیشتر اعضای اون در یک باغ کنار هم زندگی
میکنن .طی اتفاقاتی یکی از شخصیت های داستان گندم میفهمه که بچه ی سر راهی
ست و مشکلات روحی پیدا میکنه ودر طی همین اتفاقات ...
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ
عقیق که چندسالی می شد فداکارانه
خودشو وقف مشکلات زندگی خواهر ها و برادرهاش کرده ، بر اثر یه اتفاق کوچیک
پی می بره که این میون از محبت و سادگیش سواستفاده شده و اون پاسخ مناسبی
در جواب این چند سال فداکاری نگرفته و حالا که پا به سی سالگی گذاشته و با
وجود دوتا نامزدی نا موفقی که تو این مدت داشته، تنهاست و نه شغل ثابتی
داره و نه آینده ی تامین شده ای. اون تصمیم می گیره خودشو از این شرایط
نجات بده اما انگار لازمه برای این منظور یه سری آدما و اتفاقات تو گذشته
رو دوباره باهاشون روبرو شه و مرورشون کنه
يكشنبه, ۲۱ خرداد ۱۳۹۶، ۱۰:۲۶ ق.ظ
دختری
تنها و آسیب دیده پس از سالها به خانه خانواده ی پدری اش می رود و به
واسطه این نقل مکان ، او وارد زندگی مرموز یک نوازنده می شود .
همه چیز به ظاهر خوب و آرام است تا زمانی که قیم قانونی او به ایران باز می گردد و اسرار مگو فاش می شوند .
و زندگی ها در هم گره می خورد…